نکنه مامانو باد ببره!!!!!!
خوب پسرک شیطونم از امروزت برات بگم. امروز بعد از مهد باهم رفتیم خونه عزیز که زن عمو نسرین هم اونجا بود . وقتی رسیدیم اونجا شما تازه یادت افتاده بود گریه کنی. چرا؟؟؟؟الان برات میگم چرا . مثل اینکه امروز تو مهد با بچه ها مسابقه کشتی داشتید و یکی از بچه ها به اسم امیر رضا شما رو شکست داده بود به خاطر همین خیلی ناراحت بودی و گریه میکردی که چرا شما اونو شکست ندادی . بعد بالاخره با هزار تا ترفند ارومت کردم و عزیز هم بره ناهار کوکو سبزی گذاشته بود برات آوردم و یخورده خوردی و اومدیم خونمون . عصری یه بادی وزید و مثل اینکه میخواست بارون بیاد من رفتم لباسارو از طناب جمع کنم بیارم اومدی جلوی در حیاط گفتی مامان بیا تو باد شما ...
نویسنده :
مامی جون
19:14