ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

نکنه مامانو باد ببره!!!!!!

خوب پسرک شیطونم از امروزت برات بگم. امروز بعد از مهد باهم رفتیم خونه عزیز که زن عمو نسرین هم اونجا بود . وقتی رسیدیم اونجا شما تازه یادت افتاده بود گریه کنی. چرا؟؟؟؟الان برات میگم چرا  . مثل اینکه امروز تو مهد با بچه ها مسابقه کشتی داشتید و یکی از بچه ها به اسم امیر رضا شما رو شکست داده بود به خاطر همین خیلی ناراحت بودی و گریه میکردی که چرا شما  اونو شکست ندادی . بعد بالاخره با هزار تا ترفند ارومت کردم و عزیز هم بره ناهار کوکو سبزی گذاشته بود برات آوردم و یخورده خوردی و اومدیم خونمون . عصری یه بادی وزید و مثل اینکه میخواست بارون بیاد من رفتم لباسارو از طناب جمع کنم بیارم اومدی جلوی در حیاط گفتی مامان بیا تو باد شما ...
13 ارديبهشت 1390

یادت باشه...

گاه برای ساختن باید ویران کرد… گاه برای داشتن باید گذشت… گاه در اوج تمنا باید نخواست… ...
13 ارديبهشت 1390

رقصیدنات منو کشته!!!

فسقلی من امروز تکرار برنامه مسابقه DANCEرو از ماهواره داشت پخش میکرد و شما هم وایساده بودی جلوی ال سی دی و هر کاری شرکت کننده ها میکردند  تو رقص شماهم همون جوری میرقصیدی کلی بهت خندیدم که اینجوری جدی داشتی میرقصیدی.قربونت بره مامان که مثل مامان بابات حرفه ایی هستی تو رقص. ...
11 ارديبهشت 1390

خواب عصرت که از مهد میای

عزیزم ابوالفضلم .جدیدا از مهد که میای خونه دوروبرای ساعت 5 یا 6 حتما میخوابی و اصلا نمیشه بیدار نگهت داشت و با دیدن کارتونت به خواب میری. و درست عین این فرشته ها معصومانه میخوابی گلکم. ...
11 ارديبهشت 1390

وای وای یه خراب کاری دیگه!!!

وای ابوالفضل چرا این کارارو میکنی. سری اول اینجا نگفتم چیکار کردی مثل اینکه روت زیاد شده ها. حالا به همه میگم تا خجالت بکشی و تکرار نکنی. عصری که داشتم برات پست خواب عصر رو میزاشتم آخراش بودم که شما خوابیده بودی و دیدم بلند شدی و اومدی پشت من و بی سرو صدا دوباره رفتی خوابیدی خودمم تعجب کردم که چرا بی سرو صدا. و دوباره رفتی رو راحتی خوابیدی .دلم برات سوخت میخواستم بیام روت پتو بکشم که دیدم یه خورده شلوارت خیسه . تازه دوزاریم افتاد که بله آقا پسر خودشو خیس کرده و اون موقعی هم که اومده پشت سر من میخواسته بگه بریم دستشویی و حال نداشته دوباره رفته خوابیده. منو میگی کفری شده بودم آخه روی راحتی بچه ج...
11 ارديبهشت 1390

خراب کاری تو خونه مامان جون!

پسمل مامان دیشب که رفته بودی خونه مامان جون شب رو اونجا خوابیده بودی بگم چی کار کردی؟؟؟؟وای یه کار بد!!!!!!!!!!! بگم؟؟؟؟؟بگم؟؟؟؟ نه نمیگم ولی صبح مامان جون ساعت هشت و نیم صبح زنگ زد و گفت بره ابوالفضل لباس بیار اینجا لباس نداره!!!!!!!! آخه یه خراب کاری کوچولو کرده بودی.مامانی بهت حق میدم ها این مامان جون وقتی میبینتت انقدر چایی به خوردت میده که نگو شما هم که از خدا خواسته چای خوری و همه چایی ها رو قل و قل میریزی تو حلقت . چشم منو دور دیده بودی و چایی زیاد خورده بودی. بابایی هم ساعتای ١١ بود اومد دنبالت و اومدی خونه و یخورده ناهار خوردی و رفتی مهد عزیزم البته این سری با بابایی.ظهرهم که حسابی هوا...
11 ارديبهشت 1390

امشب رفتی مهمونی بدون مامان

عزیز مامان امشب بدون مامان رفتی مهمونی خونه مامان جون. چون چند روزی هست بهش سرنزدیو شما چند روز بود بهونه مامان جونو میگرفتی و بابا بالاخره بعد از غروب بود بردتت خونه مامان جون. و بهم گفتی دوست داری امشب اونجا بخوابی پیش مامان جون آخه خیلی مامان جونو دوست داری یه جورایی بیشتر مامان جون بزرگت کرده تا خودم. یه نیم ساعت پیش بود و با بابایی نشسته بودیم عکساتو که تو گوشی من بودو داشتیم نگاره میکردیم که تو هر حالتی یه جور عکس داشتی و کلی با بابایی خندیدیم بهت و بابا یه وروجک هم بهت گفت . وقتی پیشم نیستی دلم خیلی برات تنگ میشه ولی گذشته از دلتنگی یه نفسی از دست این شیطنتات کشیدیم ها وروجک کوچولوی شیطون. ...
11 ارديبهشت 1390

دلم گرفته پسرکم

عزیز مامان ابوالفظلم تنها امید زنده بودنم.نمیدونم امروز چرا انقدر دلم گرفته. دوست دارم بشینم زار زار گریه کنم.   ...
10 ارديبهشت 1390