ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

از مهد کودکت برات بگم

سال ۱۳۹۰ روز ۱۴ فروردین بردمت همون مهد کودکی که قبلا یه هفته رفته بودی البته به خواسته خودت رفتیم مهد . گفتم بزار ببرمت شاید بمونی همین که رفتیم دیدم سریع رفتی داخل کلاس و موندگار شدی باورم نمیشد اومدم خونه هر لحظه منتظر بودم از اونجا بهم بزنگن که بیا پسرت داره گریه میکنه . ولی خبری نشد و وقتی ساعت ۴ اومدم دنبالت با خوشحالی پریدی بغلم و گفتی مامان مهد کودک خیلی خوبه دوسش دارم. منم خیلی خوشحال شدم و برات کلی فرداش وسایل مهد خریدم و یه کیف خوشگل مرد عنکبوتی قرمز هم گرفتم و تو خیلی خوشحال شدی از دیدن کیفت. خاله مهنازهم مربی مهدته که همسایه عزیز ایناست و خیلی دوسش داری ...
4 ارديبهشت 1390

آموزش زبان انگلیسی حروف D

  عزیز مامان امروز که اومدم دنبالت تا از مهد بیارمت خونه تو راه سر کوچه عزیز اینا گفتی مامان بیا بریم خونه عزیز اینا یه میوه ای یه چایی چیزی بخوریم و بیاییم منم یخورده خنده ام گرفته   بود از این طر صحبتت آخه سابقه نداشت بری خونه عزیز تازه تازه داری باهاش دوست میشی. خلاصه رفتیم و اونا رو از خواب بیدار کردیم. و میوه تو خوردی و سریع برگشتیم خونمون راستی دفترتو دیدم که ببینم امروز تو مهد چیکار کردی دیدم خاله مهناز برات آموزش زبان انگلیسی حروف  د رو کار کرده و عکس سگ و کشیده و پایینش نوشته داگ بهت گفتم ابوالفظل اسم سگ به انگلیسی چی میشه گفتی هاپ انقدر خنده ام گرفت که نگو. ناگفت...
4 ارديبهشت 1390

لجبازی های اقای شیطونک

مامانی نمیدونم چرا تازه گی ها لجباز شدی و تو سایتای دیگه که میخوندم نوشته بود بخاطر سنته بچه ها تو این سن لجباز میشن ولی تازه گی ها خیلی داری اذیتم میکنی ها مامانی یه وقتی هم که سرت داد میزنم اونم بخاطره اینه که دیگه خیلی اعصابم از دستت خورده و نمیتونم خودمو کنترل کنم ببخشید عزیزم ولی مامان دوستت داره ...
4 ارديبهشت 1390

تلفظ وبلاگ

عزیزم الان صدات کردم پیش خودم و میگم هر چی دوست داری بگو بنویسم . اول با اون زبون شیرینت میگی وگلاگ:که همون وبلاگه انگار به جز وگلاگ به قول خودت چیز دیگه نمیدونی قربون اون زبونت بشم من عاشقتم ابوالفظل ...
4 ارديبهشت 1390

اولین کتاب داستانایی که برات خریده بودم

خیلی کوچولو بودی که اسم اولین کتاب داستانت گلاب خانم با گلها و مانی و ناناز بود بعد ها هم خیلی برات کتاب خریدم و همشونو با اون قیچی کوچولو خرگوشیت خورد میکردی و میخریختی دور آخه عاشق قیچی کردن بودی چند تا کتاب داستان کوچولو از سک سک در آورده بودی به اسمهای پسر شکلاتی که اینو خیلی دوست داشتی و من و بابا چند بار برات خونده بودیمش و خودت حفظ بودی و از روی عکساش تعریف میکردی بقیه اش هم عسل کوچولو و داداشش بود و یه کتاب دیگه که فعلا اسمش یادم نیست عزیزم. ...
4 ارديبهشت 1390

خوابیدنت مثل فرشته هاست

/ عزیز دل مامان الان ساعت هفت و نیمه چون بعد ظهر مهد بودی و نخوابیدی عادت کردی این موقع ها بگیری بخوابی   وقتی میخوابی عین فر شته ها میشی فرشته کوچولوی من تا عمر دارم دوستت دارم امیدوارم همیشه زندگیت مثل خوابات رنگی باشه شاید اینایی رو که میگم حالا حالا ها درک نکنی ولی باید خودت بچه دار بشی تا بفهمی مامان چی میگفت اینجا برات مینویسم که همیشه یاد مامان باشی حتی وقتی بزرگ شدی ...
4 ارديبهشت 1390

حرفای مامی جون

سلام پسر عزیزم نمیدونی چه ذوقی دارم برای اینکه وبلاگت پر از خاطرات شیرین بشه تا وقتی بزرگ میشی.بدونی مامان و بابا چقدر دوستت داشتن.امیدوارم این یه کادویی باشه برات که هیچ وقت گمش نکنی به امید اینکه یه روزی این وبلاگتو به بچه های خودت نشون بدی.   دوست دار همیشگی و جاودانگی تو مامی جون و بابا عیسی ...
3 ارديبهشت 1390

2اردیبهشت

عزیزم خیلی خوشحالم وبلاگت داره ر بار میشه همه امروزمو وقت این وبلاگت کردم پسر گلم از دیشب تب شدیدی داشتی و صبح هم بعد خوردن شیر حالت بد شد و بردمت حموم و بعد یخورده حالت بهتر شده و ظهر هم که کلی از اشپز خونه کتری و قابلمه مابلمه ها رو اوردی ریختی جلوت تا الان که ساعت یه ربع به ده شبه و بابایی هنوز نیومده پسرم عاشقانه تر از هر روز دوستت دارم ...
3 ارديبهشت 1390

3اردیبهشت

عزیز دل مامان الان که دارم اینو برات مینویسم شما تو مهد کودکی دلم برای شیرین زبونیات تنگ شده شیطونک مامی جون وقتی میبرمت مهد حتما باید از اون پارک کوچیکه رد بشیم کم کم شما باید یه سر از رو سر سره بخوری و امروز هم به قول خودت یدونه سر خوردی از روی چمن که رد میشی فوری شعر قالی سبز چمن خیلی قشنگ است و میخونی قربون برم ...
3 ارديبهشت 1390