از مهد کودکت برات بگم
سال ۱۳۹۰ روز ۱۴ فروردین بردمت همون مهد کودکی که قبلا یه هفته رفته بودی البته به خواسته خودت رفتیم مهد . گفتم بزار ببرمت شاید بمونی همین که رفتیم دیدم سریع رفتی داخل کلاس و موندگار شدی باورم نمیشد اومدم خونه هر لحظه منتظر بودم از اونجا بهم بزنگن که بیا پسرت داره گریه میکنه . ولی خبری نشد و وقتی ساعت ۴ اومدم دنبالت با خوشحالی پریدی بغلم و گفتی مامان مهد کودک خیلی خوبه دوسش دارم. منم خیلی خوشحال شدم و برات کلی فرداش وسایل مهد خریدم و یه کیف خوشگل مرد عنکبوتی قرمز هم گرفتم و تو خیلی خوشحال شدی از دیدن کیفت. خاله مهنازهم مربی مهدته که همسایه عزیز ایناست و خیلی دوسش داری ...
نویسنده :
مامی جون
18:40