ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

موفق نشدن در جدا کردن رختخوابت

سلام جوجویی خوبی عسلکم خوب بزار از چند روز پیش بگم که دو شب پیش خواستم رختخوابت رو از خودمون جدا کنم که بازم موفق نشدم اومدی دیدی منو بابا بغل هم خوابیدیدم گفتی ا شما دوتا چرا به هم وصلید منم به خودتون وصل کنید با این حرفت منو بابایی جفتمون از خنده ترکیدیم خلاصه جاتو بردم انداختم تو اتاق رفتی تو اتاق ها ولی هی میومدی بیرون و آخرش اومدم دیدم اندازه یه ربعی هست نشستی با ناراحتی تو جات و گفتی مامان چشمام بسته نمیشه دارم فکر میکنم خلاصه بازم اومدی پیش ما خوابیدی دیگه امشبم که جات بازم پیش ما بود نمیدونم چطوری جدات کنم خیلی سخته امشبم که بارون اومده بود تو جات.  
9 دی 1390

سرماخوردگی و تعطیلی مهد

سلام قربونت برم ببخش مامانو که نتونستم چند روزی آپ کنم. آخه یه 1هفته ای هست که سه تایی یعنی شما و من و بابایی حسابی سرماخوردیم هنوزم خوب نشدیم. منم که بخاطر سرماخوردگی و رسیدن به شماها دیگه وقت نت و نوشتن نداشتم. هفته پیش شما حسابی سرماخوردی و بردمت پیش مثلا یه متخصص اطفال که هیچی سرش نمیشد. چندتایی دارو بهت داد و دوتا آمپول دگزا زد بهت.و یه شربت سفیکسیم داد که بهشون شما میگی شربت سفید. که دوبار بهت دادم که هر دوبارشم بالا آوردی و نتونستی شربت رو بخوری و فرداش برمت پیش همون دکتر باز بجای همون شربت یه شربت دیگه داد که اینیکی صورتی بود ولی از همین چرک خشک ها بود که سوسپانسیونی ان.بازم نتونستی بخوریش همین جوری ازت مراقبت کردم و اون ...
29 آذر 1390

تاسوعا و عاشورا

عسل مامان این چند وقت یادم نبود بیام برات بنویسم چون محرم بود و عاشورا و تاسوعا. روز تاسوعا صبح بود که چون آقا جون اینا هر سال نهار میدن به دسته و ما زنا تازه رفته بودیم بالا و شما و علیرضا و حسین رفته بودید خیابون گویا بستنی بخرید که یهو حسین اومد بالا گفت زن عمو ابوالفضل افتاده زمین. منم ندونستم چجوری اون پله ها رو تا پاین اومدم و دیدم بغل بابایی هستی و شما رو داد به من و بعدش فهمیدم که بله اقا ابوالضل مارو ماشین زده. که خدارو شکر و صد هزار مرتبه شکر که بهمون رحم کرد و شما رو دوباره بهم برگردوند. هیچی نشده بود و فقط از دندونت یخورده خون اومده بود.کلی گریه کردی و ارومت کردم.و روز عاشوراهم که با دوقولت وسط دسته از صبح تا اذان دوقول زدی پ...
19 آذر 1390

خرید لباس

سلام جیگری. الان شما و بابایی با هم رفتید برون تا برای شما حسابی خرید کنه بابا جون. منم توخونه تنها موندم با اینکه فردا امتحان دارم گفتم بزار بیام اینجا برات بنویسم بعد هر چی خریده بود به همراه عکسش واست میزارم گلم.
11 آذر 1390

گوش درد

سلام جیگری مامان الهی قربونت برم که دیشب از درد گوش نخوابیدی. دیروز همش از عصر میگفتی گوشت درد میکنه.چون گلوت چرک کرده بخاطر همین زده به گوشت. و گوش درد گرفتی. اما بهت شربت دادم فعلا که خدارو شکر خوبی.
10 آذر 1390

جلسه مهد

جیگری مامان از دیروز برات بگم که ساعت 3 تو مهدتون جلسه بود و با همدیگه رفتیم. چون زیپ کاپشنت خراب شده بود مجبور شدم سنجاق قفلی بزنم و شال گردنت رو انداخته بودی روی سنجاق قفلی که یه وقت سنجاقت دیده نشه.خیلی خنده ام گرفته بود چون خیلی حواست بود تا دیده نشه. وسطای جلسه بودیم که هی داشتی شیطونی میکردی و روی صندلیت بالاو پایین میرفتی تا یهویی از صندلی افتادی زمین و من همون جا نتونستم خنده ام و کنترل کنم و خندیدم خودتم یخورده خجالت کشیدی و خندیدی هنوزم که دارم اینو مینویسم خنده ام گرفته. دیشب زنگ زدی به دایی بهمن که بیاد شما رو ببره خونه مامان جون . و شما هم رفتی و ساعت 8 بود که مامان جون و دایی بهمن چون میخواستند برن حسینیه شما رو آوردن گ...
9 آذر 1390

شیفت صبح

سلام جیگر مامان. خوب عزیزم از دیروز گذاشتمت شیفت صبح میری مهد. صبحها که بلند میشم میبینم ناز خوابیدی اصلا دلم نمیاد بیدارت کنم ولی خوب چاره چیه دیگه اینجوری برای همه مون خوبه و من هم به کلاسام میرسم هم روزایی که کلاس ندارم میرم پیاده روی. ولی خوب مامانی اشکال نداره با سرویس میری دیگه سردت که نمیشه. قربونت برم الانم داری کارتون نگاه میکنی و یواش یواش داره خوابت میبره.
7 آذر 1390

گرفتگی گلو

قربونت برم امروز که صبح از خواب پاشدی. دیدم گلوت گرفته و میگفتی گلوت میسوزه یخ ورده هم حال ندار بودی . بعد  از اینکه فرستادمت رفتی مهد خیلی ناراحت شدم به بابایی گفتم کاش نمیزاشتیم امروز بری مهد . باور کن همش دلم پیشت بود خیلی ناراحت بودم الانم مهد هستی و تا بیست دقیقه دیگه میای با سرویست خونه.
5 آذر 1390