ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

بعد از یه مدت طولانی اومدم

سلام جیگری مامان خوبی عزیزم چن وقتیه آپ نکردم.بخاطر چن تا چیز 1- اینکه اینترنت و کامپیوتر نداشتم 2 - از همه مساله مهم تر اینکه یه خبر بد دارم:اونم اینه که مامانی از بابایی سر یه سری مسایل جدا شده الانم سر کارم . تو آموزشگاه کامپیوتر یه هفته ای میشه سر کار میرم الانم از اینترنت اونجا استفاده میکنم. شما هم پیش مامان جون میمونی عزیزم ببخشید دیگه قسمت ماهم این بود ...
18 ارديبهشت 1392

شرمندم مامی جون

سلام جیگری مامان خوبی عسیسم خیلی شرمندتم مامانی که چن وقتی نتونستم آپ کنم. چون سیستممون خوراب بود خوب خودت که بهتر میدونی عزیزم از این برات بگم که بزرگتر شدی و آقا شدی مهدم که میری. مرغ و خروسامونم که همچنان اذیت میکنی. الانم تو حیاط داری صداشونو در میاری از بس اذیتشون میکنی اخه چرا؟ راستی عروسی خاله بهاره هم تموم شده.خیلی خوش گذشت بهمون. فعلا بوس بای
7 ارديبهشت 1391

موفق نشدن در جدا کردن رختخوابت

سلام جوجویی خوبی عسلکم خوب بزار از چند روز پیش بگم که دو شب پیش خواستم رختخوابت رو از خودمون جدا کنم که بازم موفق نشدم اومدی دیدی منو بابا بغل هم خوابیدیدم گفتی ا شما دوتا چرا به هم وصلید منم به خودتون وصل کنید با این حرفت منو بابایی جفتمون از خنده ترکیدیم خلاصه جاتو بردم انداختم تو اتاق رفتی تو اتاق ها ولی هی میومدی بیرون و آخرش اومدم دیدم اندازه یه ربعی هست نشستی با ناراحتی تو جات و گفتی مامان چشمام بسته نمیشه دارم فکر میکنم خلاصه بازم اومدی پیش ما خوابیدی دیگه امشبم که جات بازم پیش ما بود نمیدونم چطوری جدات کنم خیلی سخته امشبم که بارون اومده بود تو جات.  
9 دی 1390

سرماخوردگی و تعطیلی مهد

سلام قربونت برم ببخش مامانو که نتونستم چند روزی آپ کنم. آخه یه 1هفته ای هست که سه تایی یعنی شما و من و بابایی حسابی سرماخوردیم هنوزم خوب نشدیم. منم که بخاطر سرماخوردگی و رسیدن به شماها دیگه وقت نت و نوشتن نداشتم. هفته پیش شما حسابی سرماخوردی و بردمت پیش مثلا یه متخصص اطفال که هیچی سرش نمیشد. چندتایی دارو بهت داد و دوتا آمپول دگزا زد بهت.و یه شربت سفیکسیم داد که بهشون شما میگی شربت سفید. که دوبار بهت دادم که هر دوبارشم بالا آوردی و نتونستی شربت رو بخوری و فرداش برمت پیش همون دکتر باز بجای همون شربت یه شربت دیگه داد که اینیکی صورتی بود ولی از همین چرک خشک ها بود که سوسپانسیونی ان.بازم نتونستی بخوریش همین جوری ازت مراقبت کردم و اون ...
29 آذر 1390

تاسوعا و عاشورا

عسل مامان این چند وقت یادم نبود بیام برات بنویسم چون محرم بود و عاشورا و تاسوعا. روز تاسوعا صبح بود که چون آقا جون اینا هر سال نهار میدن به دسته و ما زنا تازه رفته بودیم بالا و شما و علیرضا و حسین رفته بودید خیابون گویا بستنی بخرید که یهو حسین اومد بالا گفت زن عمو ابوالفضل افتاده زمین. منم ندونستم چجوری اون پله ها رو تا پاین اومدم و دیدم بغل بابایی هستی و شما رو داد به من و بعدش فهمیدم که بله اقا ابوالضل مارو ماشین زده. که خدارو شکر و صد هزار مرتبه شکر که بهمون رحم کرد و شما رو دوباره بهم برگردوند. هیچی نشده بود و فقط از دندونت یخورده خون اومده بود.کلی گریه کردی و ارومت کردم.و روز عاشوراهم که با دوقولت وسط دسته از صبح تا اذان دوقول زدی پ...
19 آذر 1390

خرید لباس

سلام جیگری. الان شما و بابایی با هم رفتید برون تا برای شما حسابی خرید کنه بابا جون. منم توخونه تنها موندم با اینکه فردا امتحان دارم گفتم بزار بیام اینجا برات بنویسم بعد هر چی خریده بود به همراه عکسش واست میزارم گلم.
11 آذر 1390