ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

گوش درد

سلام جیگری مامان الهی قربونت برم که دیشب از درد گوش نخوابیدی. دیروز همش از عصر میگفتی گوشت درد میکنه.چون گلوت چرک کرده بخاطر همین زده به گوشت. و گوش درد گرفتی. اما بهت شربت دادم فعلا که خدارو شکر خوبی.
10 آذر 1390

جلسه مهد

جیگری مامان از دیروز برات بگم که ساعت 3 تو مهدتون جلسه بود و با همدیگه رفتیم. چون زیپ کاپشنت خراب شده بود مجبور شدم سنجاق قفلی بزنم و شال گردنت رو انداخته بودی روی سنجاق قفلی که یه وقت سنجاقت دیده نشه.خیلی خنده ام گرفته بود چون خیلی حواست بود تا دیده نشه. وسطای جلسه بودیم که هی داشتی شیطونی میکردی و روی صندلیت بالاو پایین میرفتی تا یهویی از صندلی افتادی زمین و من همون جا نتونستم خنده ام و کنترل کنم و خندیدم خودتم یخورده خجالت کشیدی و خندیدی هنوزم که دارم اینو مینویسم خنده ام گرفته. دیشب زنگ زدی به دایی بهمن که بیاد شما رو ببره خونه مامان جون . و شما هم رفتی و ساعت 8 بود که مامان جون و دایی بهمن چون میخواستند برن حسینیه شما رو آوردن گ...
9 آذر 1390

شیفت صبح

سلام جیگر مامان. خوب عزیزم از دیروز گذاشتمت شیفت صبح میری مهد. صبحها که بلند میشم میبینم ناز خوابیدی اصلا دلم نمیاد بیدارت کنم ولی خوب چاره چیه دیگه اینجوری برای همه مون خوبه و من هم به کلاسام میرسم هم روزایی که کلاس ندارم میرم پیاده روی. ولی خوب مامانی اشکال نداره با سرویس میری دیگه سردت که نمیشه. قربونت برم الانم داری کارتون نگاه میکنی و یواش یواش داره خوابت میبره.
7 آذر 1390

گرفتگی گلو

قربونت برم امروز که صبح از خواب پاشدی. دیدم گلوت گرفته و میگفتی گلوت میسوزه یخ ورده هم حال ندار بودی . بعد  از اینکه فرستادمت رفتی مهد خیلی ناراحت شدم به بابایی گفتم کاش نمیزاشتیم امروز بری مهد . باور کن همش دلم پیشت بود خیلی ناراحت بودم الانم مهد هستی و تا بیست دقیقه دیگه میای با سرویست خونه.
5 آذر 1390

بدون عنوان

عزیزکم امروز عصری که منو بابایی با شما نشسته بودیم پیش هم. شما اومدی یه خودکار برداشتی اول روی دست من این عکس رو کشیدی و البته واسه بابایی هم همینجوری یه عکس کشیدی. اینو برات گذاشتم تا بزرگ شدی بدونی نقاشیهای اولیه ات چجوری بودن. اولا که پاهای آدمکو از سرش وصل میکردی ولی امسال تو مهد یاد گرفتی که بدن هم وصل کنی براش. قربونت برم. ...
4 آذر 1390

اولین گوشی موبایلت

عزیز دل مامان. دیروز بهت یه گوشی نوکیا ساده که برای بابا بود و ازش استفاده نمیکرد به همراه یه ایرانسل دادم برای خوده خودت. انقدر خوشحال بودی که نگو شماره ات هم به دایی ها و خاله داده بودم همش زنگ میزدند و تو هم کلی حال میکردی جواب میدادی. ...
4 آذر 1390