ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

جلسه مهد

1390/9/9 10:12
نویسنده : مامی جون
590 بازدید
اشتراک گذاری

جیگری مامان از دیروز برات بگم که ساعت 3 تو مهدتون جلسه بود و با همدیگه رفتیم.

چون زیپ کاپشنت خراب شده بود مجبور شدم سنجاق قفلی بزنم و شال گردنت رو انداخته بودی روی سنجاق قفلی که یه وقت سنجاقت دیده نشه.خیلی خنده ام گرفته بود چون خیلی حواست بود تا دیده نشه.

وسطای جلسه بودیم که هی داشتی شیطونی میکردی و روی صندلیت بالاو پایین میرفتی تا یهویی از صندلی افتادی زمین و من همون جا نتونستم خنده ام و کنترل کنم و خندیدم خودتم یخورده خجالت کشیدی و خندیدی هنوزم که دارم اینو مینویسم خنده ام گرفته.

دیشب زنگ زدی به دایی بهمن که بیاد شما رو ببره خونه مامان جون . و شما هم رفتی و ساعت 8 بود که مامان جون و دایی بهمن چون میخواستند برن حسینیه شما رو آوردن

گذاشتند خونمون و رفتن و شما هم درست 1 ساعت داشتی گریه میکردی خلاصه با هر کلکی بود و کلی داستان برات تعریف کردم که تازه بعد 1 ساعت یادت رفت.

قربون پسمل خوشگلم بشم من. مامانی خیلی دوستت دارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

amil0098
27 تیر 91 17:40
صدايي مي ايد صدايي از سر سكوت صداي كندن قبر است مي خواهم فرياد بزنم اما فايده نداره اينجا همه كر و لالن كسي صداي مرا نمي شنود اري باز خواهيم گشت به دوست داشتن