روزهای اول و دوم و سوم تو بیمارستان که بدنیا اومده بودی
خوب گل مامان از دومین روز بدنیا اومدنت بهت بگم که من خودم حسابی تشنه ام شده بود و فکر کردم توهم تشنه ات شده و با انگشتم از شیز آبخوری بیمارستان بهت اب دادم وای پسرم میدونی چیکار کردی انقدر شبش گریه کردی که نگومنم نمیدونستم چیکارت کنم و اصلا نمیدونستم نباید به نوزاد اب داد. همون شب دوم تا صبحش نه خودت خوابیدی نه گذاشتی من بخوابم همش گریه کردی و منم مجبور شدم تو سالن بیمارستان قدم بزنم و ارومت کنم
بعد از ظهر که شد وقت ملاقات رسید و مامان جون و دایی بهمن و اقا جون و عزیزو بابایی اومدن به دیدنت و بابایی یه گل بزرگ برات گرفته بود که گلت از همه گلای نی نی ها بزرگ تر بود با پایه اش.
بعدش مامان جون لباس خوشگلاتو پوشوندو شدی یه تیکه ماه
فردای اون روز مامان جون و بابایی اومدن دنبالمون و مارو بردن با ماشین آقا جون خونه تو راه همش گریه میکردی چون هوا خیلی گرم بودو وقتی رسیدیم خونه عمو موسی تو حیاط بود گفت این بچه چقدر گریه میکنه. و اینو برات مامان ج.ن تعریف کرده و خودت هم همش تعریف میکنیش قربونت برم.
اومدیم خونه و مامان جون تو رو برد حموم و دوتایی راهت شدیم و اومدیم عین خرسی خوابالوها خوابیدیم. همه هم تا چند روز میومدن تا تو ورو ببینن که یه پسر خوشمل سبزه بودی با موهای پر پشت مشکی پرکلاغی که موهات عیم مخمل نرم بود و ورز دهمت روز اسم گزاریت بود و شدی آقا ابوالفظل.
راستی بابا برات یه بع بعی بزرگ سیاه هم خریده بود و بریدیمش و خوردیم.