ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

پسر چای خور

عزیز مامان شما از وقتی کوچولو بودی مامان جون انقدر بهت چایی داده بود که الان شدی یه چای خور حرفه ای تازه چی اونم چایی تو بدون نبات غیر ممکنه بخوری     ...
3 ارديبهشت 1390

موضوع اولین نقاشی مهد

عزیز دلم اولین نقاشی که تو مهد کشیده بودی عکس یه سر بود با چهار تا دست که میگفتی عکس بابامه چون بابام خیلی قویه!   یه بیست خوشگل هم گرفته بودی. قربون نقاشی هات برم ...
2 ارديبهشت 1390

خاطره کوچولوییت

عزیز مامان میدونی الان چی یادم افتاد وقتی که کوچولو بودی و تازه تازه کلمهها رو میگفتی چون بابایی کارگاهش بغل خونه قبلیمون بود میرفتی عین موش پشت در وایمیسادی میگفتی آقا عیسی و در میرفتی. آخه خیلی ناز تلفظش میکردی ...
2 ارديبهشت 1390

اولین شعری که تو مهد یاد گرفتی

باز بهار آمده به باغ و صحرا پر شده از بوی گل تمام دنیا قالی سبز چمن خیلی قشنگ است شکوفه درختان رنگ به رنگ است به شاخه ها نشسته صدها جوانه کرده میان شاخه پرنده لانه ...
2 ارديبهشت 1390

از اولین روز مهد کودکت

  وقتی که ۲سالت بود بردمت مهد بزارمت اما نمیرفتی که نمیرفتی میگفتی منم باید پیشت بشینم تا آخر اگه یخورده از جلوی چشمت دور میشدم گریه میکردی یه هفته باهم دوتایی رفتیم مهد و منم باهات میومدم سرکلاست میشستم اما دیدم نه خیر تو از من جدا نمیشی که نمیشی   ...
2 ارديبهشت 1390

معنی حرفات که بچه بودی میگفتی.

  وقتی کوچولو بودی تازه زبون باز کرده بودی به اینا  اینو میگفتی ببینشون: شیر کاکایو:کادو ذرت:بپر بپر ماشین:قان قان بیرون رفتن و گردش:ددر عزیزم خیلی از شیرین زبونیاتو الان یادم نیست آخه الان ماشالله چهار سالت داره تموم میشه عزیزم بعد اگه یادم اومد برات مینویسم تو صفحه های دیگه   ...
2 ارديبهشت 1390

روز انتخاب اسمت؟؟

مامانی اون وقتی که تو راه ودی و ما منتظر اومدنت بودیم و چهار ماهه تو شکم مامی بودی بابا تا فهمید پسری خودش اسمتو انتخاب کرد گفت من دوست دارم اسم پسرمو بزارم ابوالفظل   ...
2 ارديبهشت 1390

روزهای اول و دوم و سوم تو بیمارستان که بدنیا اومده بودی

خوب گل مامان از دومین روز بدنیا اومدنت بهت بگم که من خودم حسابی تشنه ام شده بود و فکر کردم توهم تشنه ات شده و با انگشتم از شیز آبخوری بیمارستان بهت اب دادم وای پسرم میدونی چیکار کردی انقدر شبش گریه کردی که نگو منم نمیدونستم چیکارت کنم و اصلا نمیدونستم نباید به نوزاد اب داد. همون شب دوم تا صبحش نه خودت خوابیدی نه گذاشتی من بخوابم همش گریه کردی و منم مجبور شدم تو سالن بیمارستان قدم بزنم و ارومت کنم بعد از ظهر که شد وقت ملاقات رسید و مامان جون و دایی بهمن و اقا جون و عزیزو بابایی اومدن به دیدنت و بابایی یه گل بزرگ برات گرفته بود که گلت از همه گلای نی نی ها بزرگ تر بود با پایه اش. بعدش مامان جون لباس خوشگلاتو پوشوندو شدی یه...
2 ارديبهشت 1390

روزی که تازه بدنیا اومدی

پسر گلم اون روزی که تازه بدنیا اومده بودی ساعت یه ربع به ۵ عصر بود که وقتی خانم دکتر تو رو بهم نشون داد با این که حالم اصلا خوب نبود تا دیدمت کلی گریه ام گرفت که خدا یه کوچولوی ناز بهم داده که نفس میکشه. خیلی حال خوبی بود هیچ وقت یادم نمیره. کلی سر و صورتت باد کرده بود. و فردا صبح آوردنت پیشم تا دیدمت کلی بوست کردم و خدارو شکر کردم اون شبی که اولین شبی بود پیشم خوابیده بودی یسره به صدای نفسات گوش میدادم خیلی صدای نفساتو دوست داشتم . تا صبح چشمامو روهم نزاشتم و بغل خودم خوابوندمت و دستمو انداخته بودم دورت تا یه وقت من خوابم نبره و تو بیوفتی از تخت زمین. قوبونت بره مامانی   ...
2 ارديبهشت 1390

یسری تب داشتی؟

مامانی یه سری نصفه شب تبت خیلی بالا بود و کلی هزیون گفتی تا صبح میگفتی مامان برو گیتارمو بیار باهم بزنیم و بخونیم که من کلی خنده ام گرفته بود ...
2 ارديبهشت 1390