روزهای اول و دوم و سوم تو بیمارستان که بدنیا اومده بودی
خوب گل مامان از دومین روز بدنیا اومدنت بهت بگم که من خودم حسابی تشنه ام شده بود و فکر کردم توهم تشنه ات شده و با انگشتم از شیز آبخوری بیمارستان بهت اب دادم وای پسرم میدونی چیکار کردی انقدر شبش گریه کردی که نگو منم نمیدونستم چیکارت کنم و اصلا نمیدونستم نباید به نوزاد اب داد. همون شب دوم تا صبحش نه خودت خوابیدی نه گذاشتی من بخوابم همش گریه کردی و منم مجبور شدم تو سالن بیمارستان قدم بزنم و ارومت کنم بعد از ظهر که شد وقت ملاقات رسید و مامان جون و دایی بهمن و اقا جون و عزیزو بابایی اومدن به دیدنت و بابایی یه گل بزرگ برات گرفته بود که گلت از همه گلای نی نی ها بزرگ تر بود با پایه اش. بعدش مامان جون لباس خوشگلاتو پوشوندو شدی یه...
نویسنده :
مامی جون
18:42