ابوالفضلابوالفضل17 سالگیت مبارک

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

روزهای اول و دوم و سوم تو بیمارستان که بدنیا اومده بودی

خوب گل مامان از دومین روز بدنیا اومدنت بهت بگم که من خودم حسابی تشنه ام شده بود و فکر کردم توهم تشنه ات شده و با انگشتم از شیز آبخوری بیمارستان بهت اب دادم وای پسرم میدونی چیکار کردی انقدر شبش گریه کردی که نگو منم نمیدونستم چیکارت کنم و اصلا نمیدونستم نباید به نوزاد اب داد. همون شب دوم تا صبحش نه خودت خوابیدی نه گذاشتی من بخوابم همش گریه کردی و منم مجبور شدم تو سالن بیمارستان قدم بزنم و ارومت کنم بعد از ظهر که شد وقت ملاقات رسید و مامان جون و دایی بهمن و اقا جون و عزیزو بابایی اومدن به دیدنت و بابایی یه گل بزرگ برات گرفته بود که گلت از همه گلای نی نی ها بزرگ تر بود با پایه اش. بعدش مامان جون لباس خوشگلاتو پوشوندو شدی یه...
2 ارديبهشت 1390

روزی که تازه بدنیا اومدی

پسر گلم اون روزی که تازه بدنیا اومده بودی ساعت یه ربع به ۵ عصر بود که وقتی خانم دکتر تو رو بهم نشون داد با این که حالم اصلا خوب نبود تا دیدمت کلی گریه ام گرفت که خدا یه کوچولوی ناز بهم داده که نفس میکشه. خیلی حال خوبی بود هیچ وقت یادم نمیره. کلی سر و صورتت باد کرده بود. و فردا صبح آوردنت پیشم تا دیدمت کلی بوست کردم و خدارو شکر کردم اون شبی که اولین شبی بود پیشم خوابیده بودی یسره به صدای نفسات گوش میدادم خیلی صدای نفساتو دوست داشتم . تا صبح چشمامو روهم نزاشتم و بغل خودم خوابوندمت و دستمو انداخته بودم دورت تا یه وقت من خوابم نبره و تو بیوفتی از تخت زمین. قوبونت بره مامانی   ...
2 ارديبهشت 1390

یسری تب داشتی؟

مامانی یه سری نصفه شب تبت خیلی بالا بود و کلی هزیون گفتی تا صبح میگفتی مامان برو گیتارمو بیار باهم بزنیم و بخونیم که من کلی خنده ام گرفته بود ...
2 ارديبهشت 1390