ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

گرفتگی گلو

قربونت برم امروز که صبح از خواب پاشدی. دیدم گلوت گرفته و میگفتی گلوت میسوزه یخ ورده هم حال ندار بودی . بعد  از اینکه فرستادمت رفتی مهد خیلی ناراحت شدم به بابایی گفتم کاش نمیزاشتیم امروز بری مهد . باور کن همش دلم پیشت بود خیلی ناراحت بودم الانم مهد هستی و تا بیست دقیقه دیگه میای با سرویست خونه.
5 آذر 1390

بدون عنوان

عزیزکم امروز عصری که منو بابایی با شما نشسته بودیم پیش هم. شما اومدی یه خودکار برداشتی اول روی دست من این عکس رو کشیدی و البته واسه بابایی هم همینجوری یه عکس کشیدی. اینو برات گذاشتم تا بزرگ شدی بدونی نقاشیهای اولیه ات چجوری بودن. اولا که پاهای آدمکو از سرش وصل میکردی ولی امسال تو مهد یاد گرفتی که بدن هم وصل کنی براش. قربونت برم. ...
4 آذر 1390

اولین گوشی موبایلت

عزیز دل مامان. دیروز بهت یه گوشی نوکیا ساده که برای بابا بود و ازش استفاده نمیکرد به همراه یه ایرانسل دادم برای خوده خودت. انقدر خوشحال بودی که نگو شماره ات هم به دایی ها و خاله داده بودم همش زنگ میزدند و تو هم کلی حال میکردی جواب میدادی. ...
4 آذر 1390

بازگشت مامان جون

  عزیز م دیشب مامان جون اینا از تبریز برگشتند و صبح دوتایی با هم رفتیم دیدیمشون که زن دایی اعظمم اونجا بود و دایی بهمن که بن تن کوچولو رو برات گرفته بود رو آوردی خونه . و ظهر بعد نهار همگی رفتیم بیمارستان عیادت دایی من (دایی محمد)آخه فردا عمل داره سنگ داره. عصری ساعت 6 رسیدیم خونه برگشتنی کلی بارون و تگرگ بارید و کلی هم تو ماشین حال کردیم و 3تا پفک خوشمزه هم خوردیم. الانم بابایی رفته بیرون و شما داری کارتون میبینی طبق معمول و منم داری وب گردی میکنم و گفتم بزار خاطره امروزتو بنویسم. راستی امروز مهد نرفتی. از هفته بعد میخوام بزارم شی با کلاسای من تداخل پیدا نمیکنه. ...
4 آذر 1390

عقد دایی

سلام گل  مامان الان که دارم اینا رو برات مینویسم رفتی مهد کودک و مامان تو خونه تنهاس و میخواد خاطره های دیروز و که عقد دایی بهمن بود رو برات بنویسه. دیروز ساعت 4ظهر عقد دایی بهمن بود که رفته بودیم محضر خطبه عقدشونو خوندن.شام هم همه گی خونه مامان جون بودیم فامیل های زن دایی اعظم هم اونجا بودن شما هم آخر شب حسابی خسته از بازی بودی و خوابیده بودی تا آخر شب اومدیم خونه خودمون. ...
4 آذر 1390

پاگشایی داییی

سلام خوشگلم . برات از دیروز بگم که دایی بهمن و زن دایی اعظم رو پاگشا دعوت کرده بودیم خونمون و مامان جون و عزیزو آقا جونم گفتیم اومدن . خوب بود خوش گذشت شما هم که تا تونستی مامان جونو اذیت کردی شیطون.   ...
4 آذر 1390

دوتا بلا از سرت رفع شد...

جیگر مامان. امروز صبح که من رفته بودم سر کلاس گرافیکم و قرار بود تا 10 برگردم بابایی هم تو بانک کار داشت و باید زودی میرفت.هیچ کدوممون که خوابیده بودی پیشت نبودیم البته برای اولین بار بود که تو خونه تنهات میزاشتیم. وقتی که برگشتیم خونه دیدم شما تلوزیون اتاقت  و روشن کردی و کلی اسباب بازی ریختی دورو برت داشتی بازی میکردی . سیم تلوزیونت وصل نبود و خودت آینه به اون بزرگی رو گذاشته بودی زمین و سیماشو زده بودی به پریز فقط خدارحم کرده بود بهمون که آینه نیافتاده بود بشکنه و تو دست و پات بره.   عصری هم داشتیم 3تایی یعنی من و شما و بابایی با هم بازی میکردیم که شما اومدی خودتو انداختی رومون یهویی سرت خورد به میز جلویی راحتی به شیشه. ...
17 آبان 1390

سرماخوردگیت , ...

جیگر مامانی قربونت برم که دیروز حسابی سرماخورده بودی ولی ماشالله ماشالله امروز بهتری امرویز نزاشتم مهد بری که خوب استراحت کنی تا زودتر خوب بشی فدات شم. دیشب که عید قربون بود خونه عزیز اینا شام دعوت بودیم همه بچه ها هم اونجا بودن با اینکه کس و بیحال بودی ولی حسابی بازی کردی. دیروز عصرم که تبت خیلی شدید بود به همراه بابایی بردیمت پیش آقای دکتر و دوتا آمپول وحشتناک هم بهت زدند. که تا برسی خونه کلی گریه کردی. یه خاطره بد از پریروز یعنی یکشنبه دارم برات که اصلا خودم دوست ندارم بنویسم و یه وقت فکر کنی مامانی دوست نداره ولی خوب برات اینجا مینویسم که داشته باشیش: شب یکشنبه بود که داشتیم تو شبکه من و تو اسرار شعبده بازی رو نگاه میکردیم که شما...
17 آبان 1390